بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين . . . اعوذ بالله من الشيطان الرجيم :
انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون ( 1 )
طبق نظمى كه در شبهاى گذشته به مطلب داده بودم در نظر داشتم كه از امشب راجع به مسأله اجتهاد از آن جهت كه با مسأله خاتميت ارتباط دارد مطالبى عرض كنم ولى به نظرم رسيد كه قبل از آنكه وارد مسأله اجتهاد و وظيفه اى كه علماء امت اسلاميه در دوره خاتميه دارند بشوم و راجع به آن بحث كنم , يك بحث ديگرى را امشب عرض بكنم و خاتمه بدهم , بعد اگر ان شاء الله وقت و مجالى بود راجع به مسأله اجتهاد بحثى بكنيم .
بحث امشب ما راجع به مطلبى است كه امروز خيلى شايع است و آنقدر اين مطلب در ميان طبقه تحصيلكرده آبرو و قدرت پيدا كرده است كه كافى است انسان اسم آن را ببرد و طرف در مقابل تسليم بشود . اين جمله را حتما مكرر شنيده ايد , مى گويند : ( جبر تاريخ است , جبر زمان است ) . يك حادثه اى كه پيش مىآيد , وقتى افراد مى خواهند عذر تسليم شدن خودشان را در مقابل آن حادثه بيان كنند و اين حادثه را حتمى و اجتناب ناپذير و غير قابل مقاومت معرفى بكنند مى گويند جبر تاريخ است , ديگر چه مى شود كرد ؟ ! كلمه ( جبر تاريخ ) در عصر ما با روحيه ها همان كارى را مى كند كه تا چندى پيش كلمه ( قضا و قدر) و ( سرنوشت ) آن كار را مى كرد , يعنى يك نفر وقتى كه مى خواست خودش را در برابر يك جريانى عاجز و ناتوان و دست بسته نشان بدهد و براى تسليم خودش دليل قاطعى ذكر بكند مى گفت : اى آقا ! قضاى الهى است , تقدير است , مگر در مقابل تقدير و سرنوشت مى توان كارى كرد ؟ !
در كف شير نر خونخواره اى
غير تسليم و رضا كو چاره اى
رضا به داده بده و زجبين گره بگشاى
كه بر من و تو در اختيار نگشادند
گليم بخت كسى را كه بافتند سياه
به آب زمزم و كوثر سفيد نتوان كرد
و امثال اينها كه در ادبيات ما زياد است . البته اين را عرض بكنم : هم كلمه ( قضا و قدر ) و هم كلمه ( جبر تاريخ ) , هر دو كلمه يك مفهوم صحيح و درست دارد , نه اينكه درست نيست , قضا و قدر حرف صحيحى است , سرنوشت حرف درستى است , جبر تاريخ هم حرف درستى است , اما نه به آن مفهومى كه معمولا افراد عادى از اين كلمات دارند . آن مفهومى كه افراد عادى از اين دو كلمه دارند مفهوم غلطى است . آن اشعار را هم كه خواندم نظرم نبود كه به آن گويندگان اعتراضى داشته باشم , چون آنها كسانى بوده اند كه مطالب را در يك سطح عاليتر درك مى كرده اند . روى سخنم به افرادى است كه اين اشعار و جمله ها و كلمات را در زندگى به كار مى برند و يك مفهوم غلطى از آن دارند . فعلا راجع به قضا و قدر و سرنوشت نمى خواهم بحثى كرده باشم . در كتابى كه خودم تحت عنوان ( انسان و سرنوشت ) نوشته ام تا حدودى اين مطلب را بحث كرده ام .
غرضم اين جهت است كه كلمه ( جبر تاريخ ) در ميان طبقه متجدد همان نقشى را به اصطلاح بازى مى كند كه كلمه قضا و قدر و سرنوشت در ميان عوام و قديمى ها . حالا ما مى خواهيم راجع به اين جبر تاريخ يك بحثى كرده باشيم . چون اين مسأله جبر تاريخ به مفهومى كه متجددين ما به كار مى برند با مسأله خاتميت ارتباط دارد , اول آن ارتباط را عرض مى كنم و بعد وارد جبر تاريخ مى شويم . و اما ارتباط آن از اين راه است كه اساسا خاتميت براساس جاويدان بودن دين است . ما كه قائل به خاتميت هستيم , عقيده ما اينست كه اولا هميشه خدا دينى در ميان مردم دارد . خود دين حقيقت جاويدى است و از ميان افراد بشر منسوخ نخواهد شد . ثانيا آن دينى كه براى هميشه بايد در اجتماع بشر باقى بماند و آن صلاحيت را دارد كه باقى بماند دين اسلام است و يگانه كتابى در دنيا كه اين صلاحيت را دارد كه براى هميشه در ميان افراد بشر زنده بماند , نميرد و منسوخ نشود و هميشه تر و تازه باقى بماند قرآن است . انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون .
مصطفى را وعده داد الطاف حق
گر بميرى تو نميرد اين سبق
پس بحث خاتميت بحث جاويد بودن دين اسلام است . تا صحبت جاويد بودن يك چيزى به ميان بيايد , آن هم چيزى كه مربوط به زندگى و تاريخ بشر است , يك عده اى مى گويند كه مگر ممكن است با جبر تاريخ , يك چيزى در زندگى و تاريخ بشر جاويد بماند ؟ ! جاويد ماندن خلاف جبر تاريخ است .
حالا ما مى خواهيم اين جبر تاريخ را تفسير بكنيم و توضيح بدهيم و ببينيم كه آيا معنى درستى دارد يا خير ؟ و چنانچه معنى درستى دارد آيا لازمه اش آن است كه هيچ چيزى در تاريخ بشر جاويد نماند يا خير ؟ جبر تاريخ دو كلمه است : جبر تاريخ . كلمه ( جبر ) يعنى حتميت . جبر در مفهوم فلسفى غير از مفهوم عرفى است كه معنايش اكراه است . خود كلمه ( جبر ) يعنى حتميت , اجتناب ناپذيرى , و به تعبير ديگر يعنى ضرورت , و در اصطلاح فلاسفه خود ما يعنى وجوب . اگر مى گويند يك چيزى جبرى است , يعنى حتمى است , خلافش ناممكن است . مثلا در مسائل رياضى اگر گفتند جبرا 25 = x 5 5 معنايش اين نيست كه اين تساوى با زور و قوه جابره و جائره اى برقرار شده است , معنايش اين است كه عقلا خلاف آن محال است . جبر تاريخ يعنى چه ؟ يعنى عوامل تاريخى , عواملى كه در تاريخ زندگى اجتماعى بشر مؤثر هستند , تأثيرات جبرى دارند . ( تأثيرات جبرى دارند ) يعنى چه ؟ يعنى اثرات و اثر بخشيدنهاى اين عوامل حتمى و غير قابل تخلف است . اين معنى كلمه ( جبر تاريخ ) .
حالا مى خواهيم ببينيم كه آيااين مطلب درست است و ما بايد قبول بكنيم ؟ آيا در قرآن چيزى آمده است كه جبر تاريخ را نفى يااثبات كرده باشد يا نه ؟ از نظر فلسفى چطور ؟
( جبر ) به مفهوم فلسفى دو قسم است , يكى جبر در طبيعت است به اصطلاح , در خلقت است , و يكى جبر در تاريخ . جبر در خلقت و طبيعت معنايش اينست كه اين دنيائى كه ما در آن هستيم , اين خلقت و آفرينش يك سلسله قوانين قطعى و ضرورى و حتمى و غير قابل تخلف دارد , هرج و مرج نيست , حسابهاى منظمى بر عالم حكومت مى كند . در اين موضوع فرقى نمى كند كه ما مادى باشيم يا الهى . در صورت اول مى گوئيم اين قوانين قائم به ذات است , و اگر الهى باشيم مى گوئيم مشيت الهى چنين اقتضا كرده است .
مثلا اينكه اگر نطفه اى در رحم قرار بگيرد , در شرايط خاصى : رحم سالمى باشد , رحم قادر باشد كه تخمك را توليد بكند , و نطفه , نطفه سالمى باشد , هسته وجود يك فرزند لزوما تشكيل مى شود و بعد هم مراحل خاصى را طى مى كند كه به تعبير قرآن مرحله علقه , مضغه , استخوانها , گوشت , و بعد مرحله پيدا شدن حيات و روح است , بعد هم بچه به دنيا مىآيد به صورت يك طفل , و بعد رشد مى كند و بزرگ مى شود و به صورت يك جوان , و بعد كم كم دوره كهولت را طى مى كند , و بعد دوره شيخوخت و بالاخره منتهى به مرگ مى شود , اين يك حساب و يك قانونى است در اين جهان . عكس آن در جهان ديده نمى شود . ما نمى بينيم كه يك فردى ابتدا كه در جهان پيدا مى شود به صورت يك پير مرد باشد و سپس به شكل يك عاقله مرد و بعد يك جوان و كم كم به صورت كودك و بعد نوزاد و سپس به صورت جنين و بعد به شكل نطفه در بيايد . هميشه حساب اين است . قرآن كريم مى فرمايد : الله الذى خلقكم من ضعف ثم جعل من بعد ضعف قوة ثم جعل من بعد قوة ضعفا و شيبة ( 2 ) . خدا اين جور قرار داده است كه شما را از ناتوانى بيافريند , ابتداى خلقت شما از ناتوانى باشد , يعنى هستى شما از ضعف و نقص شروع بشود , بعد منتهى به قوت و نيرو بشود و بعد دو مرتبه اين قوتها و نيروها كاسته بشود و دوران پيرى و فرسودگى برسد . اگر كسى ( قائل به خدا باشد يا نباشد ) قبول كرد كه اين قوانينى كه در جهان هست , اين قوانينى كه در آفرينش وجود دارد , اينها يك سلسله قوانين مسلم و خلاف ناپذير و اجتناب ناپذير است , پس قبول كرده است جبر در طبيعت را .
اينجا ممكن است شما مسأله معجزات را به ميان بياوريد كه آيا با اينها مخالف نيست ؟ اجمالا عرض مى كنم كه خير , آنها با اينها مخالف نيست . حالا جاى اين بحث نيست .
اما جبر تاريخ يعنى چه ؟ جبر در تاريخ معنايش اينست كه همانطورى كه يك پديده طبيعى , يك گياه , يك حشره , يك حيوان , يك دريا , قانون خاصى دارد و با آن قانون خاص به وجود مىآيد و از بين مى رود , زندگى اجتماعى بشر هم مجموعا يك قوانين مخصوص به خود دارد . مجموع بشر حكم يك واحد و پيكر را دارد و افراد بشر به منزله اجزاء اين پيكر هستند .
اين واحد , سرگذشت و تاريخى دارد , گذشته و آينده اى دارد , حسابهاى خاص و معينى دارد . همانطورى كه بدن شما كه يك فرد هستيد حساب دارد و وقتى شما از پزشكان مى پرسيد مى گويند آقا سلامت يا بيمارى شما حساب خاص و معينى دارد , يك نفر جامعه شناس هم مى گويد اجتماع بشر نيز عينا مانند يك پيكر حساب مخصوص به خود دارد , حسابهاى منظم و قطعى دارد .
اگر بپرسيد آيا ما از آن جهت كه مسلمان و موحد و خداشناس هستيم و پيرو قرآن مى باشيم , بايد تاريخ را داراى يك قوانين و قواعدى بشناسيم , آن هم قواعدى قطعى و تخلف ناپذير , يا خير ؟ پاسخ اين است كه ما از نظر اينكه مسلمان و موحد هستيم و تابع قرآن مى باشيم , بايد بپذيريم كه تاريخ بشر , تاريخ امتها و اقوام و جمعيتها يك حساب منظم و قطعى و مشخصى دارد و ما بايد آن حسابها را بشناسيم و خودمان را با آن حسابها تطبيق بدهيم , و اتفاقا قرآن مجيد راجع به اين كه تاريخ بشر حساب قطعى و منظمى دارد , چون بيشتر با زندگى مردم سر و كار دارد , با صراحت بيشترى اين مطلب را بيان كرده است . در آيات زيادى از قرآن با كلمه ( سنت ) يا ( سنن ) برخورد مى كنيم , يعنى قرآن مجيد سرگذشت و سرنوشت يك قومى را كه ذكر مى كند تحت عنوان ( سنة الله ) ذكر مى كند : سنت الهى اينست , روش الهى و قانون الهى اينست كه ملتها اگر چنين و چنان باشند يك همچو سرنوشتى داشته باشند , و اگر نه , طور ديگرى باشند , باز سرنوشت ديگرى داشته باشند . مثلا اين آيه كه مى فرمايد : ( ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم) ( 3 ) يك قانون مسلم و قطعى را در تاريخ بشر و زندگى بشر ذكر مى كند . ما مى بينيم قرآن كريم سر گذشت فرعون و فرعونيان را ذكر مى كند , ستمگريها , استكبارها , استعلاها و تبعيضهاى اينها را بيان مى كند , كفرورزى و كفران ورزيهاى اينها را ذكر مى فرمايد تا منتهى مى شود به هلاكت آنها . پشت سرش اينچنين مى فرمايد : ذلك بان الله لم يك مغيرا نعمة انعمها على قوم حتى يغيروا ما بانفسهم ( 4 ) يعنى اين بدان سبب و موجب است كه هرگز خداوند نعمتى را كه به قومى ارزانى مى فرمايد از آنها پس نمى گيرد مگر پس از آنكه آنها خودشان در آنچه كه مربوط به شخصيت و اخلاق و عادات خودشان است دگرگونى به وجود آورند , فاسد گردند . كلمه لم يك افاده حتميت و ضرورت مى كند , يعنى خداوند هرگز چنين نبوده است كه بى جهت نعمتى را از قومى سلب كند , لازمه خدائى خدا اينست كه اينچنين نباشد .
هرگاه تعبيرى به اين شكل در قرآن آمده است , علما قطعيت و ابديت و عموميت را از آن استفاده مى كنند , مثل آن آيه اى كه علماء علم اصول به آن استناد مى كنند : ما كنا معذبين حتى نبعث رسولا ( 5 ) ما چنين نبوده ايم كه قومى را عذاب كنيم قبل از اينكه پيغمبرى در ميان آنها بفرستيم و اتمام حجت به طور كافى شده باشد , يعنى ما هيچ ملتى و فردى را قبل از اينكه به او اتمام حجت شده باشد و حقيقت براى او بيان و روشن شده باشد معذب نخواهيم كرد . علماى اصول مى گويند اين آيه تأييد مى كند قاعده ( قبح عقاب بلابيان ) را . ببينيد , اگر در اين آيه اينطور آمده بود كه : ما عذبناهم قبل ان نبعث رسولا , فقط حكايت مى كرد كه ما در گذشته قبل از اينكه پيغمبرى را مبعوث بكنيم قومى را عذاب نكرديم . در آنوقت مى گفتيم كه خدا از گذشته خبر داده است و نمى گويد كه در آينده اينچنين است , نمى گويد ما هميشه اين جور هستيم . ولى وقتى كه با اين تعبير بيان مى كند كه : ما كنا معذبين حتى نبعث رسولا هرگز چنين نبوده ايم , يعنى خلاف مقام الوهيت و ربوبيت است كه قومى را معذب بكند قبل از آنكه اتمام حجت كافى به آن قوم شده باشد .
اين آيه هم كه مى فرمايد : ( ذلك بان الله لم يك مغيرا نعمة انعمها على قوم) يعنى اراده خدا و سنت قطعيه الهيه اينچنين نيست كه نعمتى را كه قومى دارند از آنها بگيرد بدون اينكه خود آنها موجبات زوال آن نعمت را فراهم آورده باشند , يعنى بدون آنكه خود آن قوم در خودشان تغيير ايجاد كرده باشند , اخلاقشان فاسد شده باشد , روحيه آنها از بين رفته باشد , ايمانشان فاسد شده باشد . پس خدا در ميان مردم سنتهاى خلاف ناپذير دارد : فلن تجد لسنة الله تبديلا و لن تجد لسنة الله تحويلا ( 6 ) . اين آيات را هم كه ذكر كرده است پس از حوادث تاريخى ذكر كرده است . پس اجمالا در اين مطلب كه در تاريخ بشر يك سلسله سنن و قوانين حتمى و خلاف ناپذير حكومت مى كند بحثى نيست .
يك آيه ديگر براى شما شاهد عرض بكنم و باور بفرمائيد كه اين مطلب براى اولين بار در قرآن ذكر شده است . راجع به همين , به بنى اسرائيل , در سوره بنى اسر ائيل اينطور مى فرمايد : و قضينا الى بنى اسرائيل فى الكتاب لتفسدن فى الارض مرتين و لتعلن علوا كبيرا . ما در كتاب ( تورات يا لوح محفوظ , اغلب گفته اند تورات است ) حكم كرده ايم و نوشته ايم كه شما در روى زمين دوبار فساد خواهيد كرد , و فساد و استكبار زيادى . بار اول كه فساد بكنيد , به دنبال آن ما قومى را بر شما مسلط خواهيم كرد بسيار نيرومند : فاذا جاء وعد اوليهما بعثنا عليكم عبادا لنا اولى باس شديد فجاسوا خلال الديار و كان وعدا مفعولا . ملت قوى و نيرومندى را ما بر شما مسلط خواهيم كرد كه در داخله زندگى شما نفوذ پيدا كنند : فجاسوا خلال الديار در خلال خانه هاى شما اينها نفوذ كنند , و اين وعده اى كه ما داديم خلاف ناپذير است : و كان وعدا مفعولا . بعد شما وضعتان عوض مى شود , توبه مى كنيد و آدمهاى خوبى مى شويد , ما هم وضعتان را عوض مى كنيم : ثم رددنا لكم الكرة عليهم و امددناكم باموال و بنين و جعلناكم اكثر نفيرا . ما پشت سر اين , باز نعمتهاى خودمان را به شما باز مى گردانيم , عددتان را زياد مى كنيم , مال و قدرت و نيروهاى شما را زياد مى كنيم : ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اسأتم فلها . بدانيد كه اگر نيكى بكنيد به نفع خودتان است چون بعد از نيكى كردن و نيك شدن , نعمت است , و اگر بدى بكنيد به خودتان بدى كرده ايد , زيرا بعد از بدى كردن خسارت و ذلت و نكبت است .
فاذا جاء وعد الاخرة تا نوبت دوم باز شما فيلتان ياد هندوستان خواهد كرد و در فساد فرو خواهيد رفت . فاذا جاء وعد الاخرة ليسوؤا وجوهكم و ليدخلوا المسجد كما دخلوه اول مرة و ليتبروا ما علوا تتبيرا عسى ربكم ان يرحمكم , و ان عدتم عدنا ( 7 ) . بار دوم مى رسد باز شما فساد مى كنيد و باز قوم ديگرى مىآيند و بر شما مسلط مى شوند , شما را بيچاره و بدبخت مى كنند . در اين بار دوم هم باز اگر شما توبه بكنيد و آدمهاى خوبى بشويد اميد هست كه رحمت الهى شامل حال شما بشود , اما و ان عدتم عدنا عمده اين جمله است . اين جمله است كه يك سنت و قاعده قطعى و عمومى را مى رساند : و ان عدتم عدنا هر وقت شما به فساد برگرديد ما هم به مسلط كردن قومى ديگر بر شما برمى گرديم , هر وقت هم شما به سوى خدا بازگشت كنيد رحمت ما هم به سوى شما بازگشت مى كند . اين جمله : و ان عدتم عدنا يعنى يك حساب كلى دائمى هميشگى . اين حساب كلى فقط مال بنى اسرائيل نيست بلكه مال همه دنيا است .
قرآن مجيد راجع به تاريخ بشر و اينكه تاريخ بشر از يك سنن خاصى پيروى مى كند اصرار عجيبى دارد . البته قرآن يك تفاوت منطقى با ديگران دارد و آن اينست كه ديگران به اين نكته كه ( فساد اخلاق در سرنوشت و سعادت ملتها مؤثر است ( يا توجه ندارند و يا كمتر توجه دارند . قرآن وقتى كه فلسفه تاريخ بشر را ذكر مى كند اين طور هم تفسير مى كند , مى فرمايد : سعادت اقوام و ملتها بستگى دارد به علم و اخلاق پاك و معنويت آنها . قرآن راجع به اينكه معنويت يك قوم در سرنوشت آنها تأثير فراوان دارد اصرار عجيب دارد . يعنى آن چيزى كه بيشتر از مختصات قرآن است , گذشته از اينكه آن فلسفه كلى را قبول مى كند و بلكه براى اولين بار در دنيا بيان مى كند , اين جهت است : و لو ان اهل القرى آمنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و الارض ( 8 ) .
پس اگر ما جبر تاريخ را به طور كلى رسيدگى كنيم مى بينيم حرف راست و درستى است , به همين معنى كه تاريخ بشر روى يك سلسله قوانين و نواميس منظم حركت مى كند .
حالا مىآئيم سراغ اين مطلبى كه آقايان بيان مى كنند . اينها جبر تاريخ را ملازم گرفته اند با اينكه هيچ چيزى در دنيا جاويد نمى ماند . اين ديگر از كجا پيدا شده است ؟ ! اختلاف ما با آنها در اينجا است .
ما مى گوئيم لازمه اينكه تاريخ يك سلسله قوانين حتمى يا به قول آنها جبرى ( 9 ) داشته باشد اين نيست كه اصول ثابتى بر زندگى بشر حاكم نباشد و هيچ چيز جاويد نماند . ما هم مى گوئيم بر تاريخ يك سلسله قوانين حتمى حكومت مى كند و اين قوانين را بايد شناخت , اما از كجا ؟ اين آقايان گفته اند كه اين قوانين حتمى مانع است از اينكه يك چيزى در دنيا و يا در تاريخ بشريت جاويد بماند . اين ديگر از كجا پيدا شده است ؟ !
وقتى كه مى گوئيم ( جبر تاريخ ) بايد اول عوامل تاريخ را بشناسيم , بدانيم عوامل تاريخ چيست ؟ اين جبر تاريخى كه آقايان مى گويند با آن قضا و قدرى كه از قديم ماها مى گفتيم فرقش اين است كه قضا و قدر نظر دارد به عوامل ما فوق طبيعت , جبر تاريخ نظر دارد به عوامل مادى و طبيعى . آنكه مى گويد ( قضا و قدر ) , از نظر عوامل مافوق طبيعى تاريخ مى گويد , و اينكه مى گويد ( جبر تاريخ ) , به عوامل مادى تاريخ نظر دارد . ما منكر عوامل مادى تاريخ نيستيم . ما قائل به ماوراء طبيعت هستيم و منكر طبيعت و عوامل آن نيستيم , همه عواملى را كه ماديين مى پذيرند مى پذيريم با اين تفاوت كه عوامل طبيعى را يك روى وجود و هستى مى دانيم , يك روى ديگر نيز براى هستى قائليم . فعلا از نظر طبيعت بحث مى كنيم . عوامل تاريخ چيست ؟
تاريخ را انسان به وجود مىآورد . عوامل تاريخ عبارت است از انسان و احتياجات و غرائز او . تاريخ را يك چيزى بيرون از وجود انسان بوجود نمىآورد . گرداننده تاريخ , انسان است و احتياجات او . احتياجات انسان چيست ؟ . احتياجات انسان خيلى زياد است و نمى شود شمرد . انسان احتياجات اولى دارد و احتياجات ثانوى . احتياجات ثانوى الى غير النهاية است . بايد ديد احتياجات اولى چيست , چون احتياجات ثانوى را انسان به خاطر احتياجات اولى مى خواهد . مثلا انسان به پول احتياج دارد ولى احتياج انسان به پول يك احتياج ثانوى است نه احتياج اولى . يعنى چه ؟ يعنى خود پول به تنهائى هيچ حاجتى از حاجات انسان را رفع نمى كند , شكم انسان را سير نمى كند , يك بيمارى از بيماريهاى او را رفع نمى كند , يعنى اگر پول را روى محل بيمارى بگذاريد هيچگونه اثرى نمى بخشد , آدم اگر گرسنه باشد و اسكناس بجود فايده اى ندارد , اگر گرسنه باشد و در يك اطاق محصور باشد و در آنجا غذائى نباشد اما سكه هاى عالم همه آنجا باشد باز او از گرسنگى مى ميرد . انسان به لباس احتياج دارد . پول نمى تواند لباس باشد . انسان احتياج به همسر دارد . پول نمى تواند براى انسان همسر باشد . به خانه احتياج دارد . پول خانه نيست . انسان احتياج ثانوى به پول دارد . يعنى در وقتى كه بشر زندگى اجتماعى دارد و در آن زندگى , هر فرد يا دسته اى متصدى يك كار و بر آوردن حاجتى است و مالكيت فردى بر اجتماع حكومت مى كند و احتياج به مبادله ميان افراد هست و هر فرد بايد مازاد بر احتياج خود را از توليد خود با ديگران مبادله كند و افراد احتياج دارند به مبادله و به قول شيخ الرئيس احتياج دارند به معارضه , به عرضه داشتن متاعهاى خود در مبادله , در اينجاست كه پول رابط مى شود ميان كالاهائى كه بايد مبادله شود . اينست كه بشر به پول احتياج پيدا مى كند ولى يك احتياج ثانوى , يعنى چون زندگى بشر اجتماعى است و در زندگى اجتماعى مبادله هست پس به پول احتياج است . اگر انسان بخواهد برود در يك جنگل و انفرادى زندگى كند ديگر به پول احتياج ندارد . يا اگر زندگى , اجتماعى باشد ولى احتياج به مبادله نباشد به اين صورت كه مثلا زندگى , اشتراكى محض شد و مالكيت فردى به كلى از ميان رفت , همه افراد بشر حكم يك خانواده را داشتند و دولت غذا و لباس براى همه تهيه كرد , در اينجا هم احتياج به پول نيست .
اكثر احتياجاتى كه بشر دارد احتياجات ثانوى است نه اولى . از نظر بحث فعلى ما عمده , احتياجات اوليه است .
اينهائى كه وقتى بحث از جبر تاريخ مى كنند مى گويند به حكم جبر تاريخ هيچ چيزى نبايد جاويد بماند خيال كرده اند كه احتياج اولى بشر منحصرا احتياج اقتصادى است , ساير احتياجات همه احتياجات ثانوى است , احتياجات معنوى بشر , احتياج به علم و تقوا و دادگسترى , ثانوى است , احتياج به زيبائى و اخلاق ثانوى است , و بشر را يك حيوانى فرض كرده اند كه فقط شكم دارد , و همه چيز را ناشى از شكم مى دانند . بعد چون ديده اند عوامل اقتصادى زندگى بشر تغيير مى كند , گفته اند چون اقتصاد تغيير مى كند پس همه چيز را در زندگى بشر تغيير مى دهد و هيچ چيز ثابتى در زندگى بشر وجود ندارد . و از اينجا گفته اند . لازمه جبر تاريخ اين است كه همه چيز عوض بشود . مى گويند جبر تاريخ ملازم با عوض كردن همه چيز و جاويد نبودن هيچ چيز است . چون ابزار توليد تغيير مى كند و اقتصاد زيربناى زندگى بشر است , در اثر تغيير آن تمام قسمتهاى ديگر زندگى بشر كه روبنا است تغيير مى كند .
مى گوئيم آقا علم چيست ؟ مى گويد علم يك شاخه اى از اقتصاد است و اصالت ندارد . مى گوئيم زيبايى چيست ؟ مى گويد يك فرعى بيش نيست , شاخه ديگرى از تنه اقتصاد است . همينطور اخلاق و دين را شاخه هاى ديگر اقتصاد مى داند . چون وضع اقتصادى بشر كه زير بناى همه چيز است جاويدان نيست پس هيچ چيز در جهان جاويدان نيست . اين حرف است كه اين فكر را در ميان افراد به وجود آورده است كه در مقابل هر چيزى زود به حربه جبر تاريخ دست مى زنند و مى گويند جبر تاريخ همه چيز را عوض مى كند .
خير آقا , جبر تاريخ درست است و همانطور كه جبر تاريخ ايجاب مى كند يك سلسله مسائل در زندگى بشر تغيير بكند , خود همين جبر تاريخ ايجاب مى كند كه يك سلسله حقايق در زندگى بشر ثابت بماند . چرا ؟ چون احتياجات بشر دو جور است , يك سلسله احتياجات ثابت و يك سلسله احتياجات متغير . احتياجات ثابت عاملى است براى ثابت ماندن يك سلسله حقايق در زندگى بشر , احتياجات متغير عاملى است براى تغيير كردن . پس اين موضوعى كه آن را بهانه كرده اند كه تا گفته مى شود دين يا فلان حقيقت ديگر جاويد است زود مى گويند اين با جبر تاريخ سازگار نيست , صحيح نيست , و جبر تاريخ را درك نكرده اند .
اولا جبر را تفسير كن و بعد عوامل گرداننده تاريخ را به ما نشان بده كه چيست ؟ و بعد نشان بده كه در ميان اين عوامل چه عوامل ثابت و چه عواملى متغير است . اگر معلوم شد كه عوامل گرداننده تاريخ بسيار است و در ميان آنها بسيارى ثابت و لا يتغير است , پس خود جبر تاريخ ايجاب مى كند كه بايد يك سلسله حقايق در زندگى بشر ثابت و لا يتغير بمانند .
1 . سوره حجر , آيه 9 .
2 . سوره روم , آيه 54 .
3 . سوره رعد , آيه 11 .
4 . سوره انفال , آيه 53 .
5 . سوره اسراء , آيه 15 .
6 . سوره فاطر , آيه 43 .
7 . سوره اسراء آيات 4 تا 8 .
8 . سوره اعراف , آيه 96 .
9 . هر چند كلمه خوبى انتخاب نشده است براى اينجا , چون تا گفته مى شود ( جبر ) مفهوم زور و اكراه و اجبار به ذهن بعضى مىآيد يعنى اينكه عاملى بيايد و عامل ديگر را مسلوب الاختيار بكند , در صورتى كه اينجور نيست .